برای شهید سید هادی مشتاقیان دلم یه جوری شد. حرفش به دلم نشست، احساس خوبی بهم دست داده بود، مطمئناً راست می گفت، آخر مگر اینجا هم می شه دروغ گفت؟! جواب دادم: منم همین طور. راستشو بخوای خیلی وقتی دوستت دارم، وقتی نمی بینمت دلم واست تنگ می شه، ولی هادی جان، چرا الان معلوم نیست که دیگه همدیگر رو ببینیم، بهت گفتم دوستت دارم که اگر رفتی ما را یادت نره آخه خیلی ، نورانی شدی. راستی شهید که شدی سلام منو به داداشم مهدی برسون ، بگو بی معرفت چرا یه سری بما نمی زنی؟! گفتم ول کن بابا به ظاهرم نیگا نکن، اصل باطنه که من « یوخدی ». خلاصه به شوخی گذشت. ساعت 30/1 نیمه شب بود که برادر جلیل رمز عملیات رو گفت، راه افتادیم، زیاد دیگه تو سر اطرافیا نبودم. یک ساعتی گذشته بود، در آن هیر و بیر عملیات و شلوغیا، هیکلی آشنا به چشمم خورد. بر روی زمین، به حالت سجده، و هادی خود، پیامش را به مهدی رساند و من ماندم گیج، مبهوت، حیران و وامانده !! ... همین !