سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تابستان 1386 - نسل پنج
صفحه ی اصلی |شناسنامه| ایمیل | RSS | پارسی بلاگ | وضعیت من در یاهـو
اگر خود را از معصیت ها پاک کنید، خداوند، دوستتان خواهد داشت . [امام علی علیه السلام]
» آمارهای وبلاگ
کل بازدید :85540
بازدید امروز :1
بازدید دیروز :1
اوقات شرعی
» لینک های روزانه
» درباره خودم
» لوگوی وبلاگ
تابستان 1386 - نسل پنج
» لوگوی دوستان
» مطالب بایگانی شده
» جستجو در وبلاگ

» لخته های دل_دفتر سوم:قسمت سوم
هوالجمیل
گردان یاسین
وقتی که گفتند قراره تو لشکر یه گردان ویژه و مخصوص برای کار غواصی تشکیل بشه
هیچکی فکر نمی کرد آخرش همه گردان با همدیگر بریزن تو عرش،
غواصی در آبهای اروند کجا، پرواز تا معراج کجا؟ نمی دانم از نفهمی من بود یا از چیز دیگه
که تو گردان بودم تا آخرش، ولی وقت پرواز با دو سه تای دیگه جا موندیم. یه گردان با
نماز جماعتهای آن چنانی، دعاهای آنچنانی، نماز شبهای آنچنانی و اخلاص رؤیایی.
نه، دیگه همچین موقعیتی پیش نمی آد.
اون روز یکی از بچه ها گفت این گردان در تاریخ جنگ تک تکه. تو هم تنها بازمانده ای
و اگه تاریخچه شو ننویسی مدیونی، دیدم راست می گه پس وعده ما در
« حماسه یاسین »
ان شاء الله همین ماه رمضونیه تو مشهد می نویسم.
همین !
                                                                                                                       5 / 12 / 71 شیراز
                                                                                                                       ادامه دارد...



یونس:: 86/6/30:: 12:0 صبح | نظرات دیگران ()

» لخته های دل_دفتر سوم:قسمت چهارم
هوالجمیل
برای شهید جمیل فاطمی
هو الذی الف بین قلوب المؤمنین.
می دونید دوست داشتن که چرا نداره؟ همین جوری یه هو یارو می افته تو دل آدم. هر کاری
بکنی بیرون نمی ره، هر کاری هم بکنه بیرون نمی ره. آخه « هو الذی الف بین قلوب المؤمنین »
کارهای خدا هیچ کدومش به کارهای ما آدما نمی خوره.
نشسته بود پای تانکر داشت وضو می گرفت، منم تو حال خودم بودم داشتم می رفتم سمت
تانکر، یهو چشم افتاد بهش. یه هیکل ریز و احتمالا کم سن و سال. این چیزی بود که
از پشت سر دیده می شد و البته یه نیروی جدید برای گردان یاسین.
چون با همه بچه های گردان رفیق بودم فهمیدم این یک جدیده. واستادم تا نوبت وضو گرفتنم
بشه، وقتی پا شد بی مقدمه گفت : سلام علیکم. با سری به پائین انداخته ، حدسم درست بود
بین 17 تا 18 سال داشت. یعنی هم سن خودم. باید ته ریش تازه به صورت روئیده که حالتی
ملکوتی بهش داده بود. جواب سلامشو که دادم یه قدمی هم ازم دور شده بود.
نفهمیدم چه جوری وضو گرفتم، بی رو در واسی باید بگم، حسابی گرفته بودم. وقتی وارد
مسجد گردان شدم تو صف اول نشسته بود، با یه حالتی که معمولا موقع نماز می شینن،
یعنی مستحبی، یه کمی کجکی. جای منم مشخص شد صف دوم درست پشت سرش !
نمی دونم چی شد برگشت پشت سرش رو نگاه کرد. یه تلاقی چشم یکی دو ثانیه ای شد و
یکی دو ساعت حرف هر چی بیشتر می گذشت بیشتر بهش علاقمند می شدم. اما هنوز
یک دقیقه هم باهاش حرف نزده بودم فقط سلام علیک و یه احوالپرسی مختصر و ... ولی
هر وقت یک جا بودیم بارها نگاههای دزدکی اش را به خودم دیده بودم. او هم دیده بود.
نگاههای دزدکی من را می گویم. می دونستم دوست داره بیشتر دوست بشیم. ولی نمیشد.
یه حس ناجوری داشتم که جرات نزدیک شدن به او را نداشتم، گویی در شان او نمی دونستم
رفاقت خودم رو. همین جوری ! روزها می گذشت و من همیشه علاقه ام را با نگاههای
دورادور و دعا کردن به او ارضا می کردم. گاهی موقع نگاه کردن به او گریه ام می گرفت
نمی فهمیدم چرا !!؟ بارها عزمم را جزم کرده بودم برم یه جیزی بهش بگم ولی تا می رسیدم
نزدیکش و چشماش می افتاد تو چشمام با یه لکنت زبون بی سابقه یه مشت چرت و پرت سر هم
می کردم که مثلا فلانی گفته فلان چیز رو بیار. همین و بس ! بد جوری گیر کرده بودم.
بهر حال دیگه با همین نگاه کردن حسابی باهاش رفیق شده بودم اونم همین حالت منو داشت
چون تمام کارهاش مثل خودم بود. نگاه و لکنت زبان و ...
تصمیم گرفته بودم وقتی ماموریت گردان تموم شد برم سراغش بیارمش تخریب
و باین تربیب درست و حسابی باهاش رفیق بشم.
پس فکر کردم این یه مدت باقیمانده رو همین طوری رد کنم بره ...
دیگه تو بهشت رضا جای سوزن انداختن نبود. چهارصد تا شهید آورده بوند، ما هم همراه
شهدا آمده بودیم مشهد. تو این چهار صد تا ، بیشتر شهدای گردان یاسین هم بودند. وقتی
هادی و حسین و سیروس و محمود و ناصر و حسن و جلیل و رضا و صفرعلی و ...
را خاک کردیم یه دفعه یاد جمیل افتادم. چون تنها بازمانده بودم خانواده های شهدا
یه لحظه هم ولم نمی کردند. هر طوری بود فرار کردم رفتم دنبال جنازه جمیل.
تو اون هیر و بیر و بعد نیم ساعت وقتی رسیدم، که خاکها را هم روش ریخته بودند.
نشد این دنیا که به دلم مند مگه اون دنیا!
ولی جمیل جان من به همون نگاه کردن دورادور تنها هم راضی بودم، این ماه رمضون
یه بار دیگه بیام سر قبرت بازم تمام حرفهای نزده رو دوباره می گم.
یعنی می شه جوابم بدی ؟ ... همین !

                                                                                                                       7/12/71 شیراز
                                                                                                                       ادامه دارد...




یونس:: 86/6/30:: 12:0 صبح | نظرات دیگران ()

» لخته های دل_دفتر سوم:قسمت دوم.. ...

هو الجمیل

جانم حسین (ع) (برای شهید سید حسین مشتاقیان)
جانم حسین، جانم حسین ای جان جانانم حسین
آقا بجان مادرت آن مادر غم پرورت ما را مرانی از درت ....
به این جای نوحه که می رسید دیگه گریه امان هادی را می گرفت و جمع کوچک ما یکپارچه
ناله می شد، من و شهید هادی و شهید تشکری و شهید محمدپور و شهید سرچاهی و
شهید سیفی و شهید میشانی، همین 6 نفر. محل هم دسته 1 گروهان قهار از گردان یاسین،
زمان هم زمستان 65. هادی همین یک شعر را بلد بود و الحق هم قشنگ می خوند.
همیشه هم ما ها پیله اش بودیم که دوباره بخواند، چشمانش پراشکش و بغش زیبایش
موقع خوندن خیلی حال می داد. ارادت خاصی به مادر پهلو شکسته اش داشت ...
جنازه ورم کرده و آب خورده اش را که بعد از ده روز آورند عقب، از اون جمع کوچیک
فقط سگ قافله شون مونده بود. یعنی من؟
با جنازه رفتم مشهد، فوری هم تو خونشون بعنوان صمیمی ترین رفیقش جا باز کردم.
خودم هم روش خاک ریختم، حالا که می رم سر قبر بچه ها، سر قبر هادی بیشتر می شینم.
گوشم رو می ذارم رو سنگ قبرش بلکه یه بار دیگه برام بخونه :
آقا بجان مادرت آن مادرت غم پرورت ما را مرانی از درت ...
همین !

                                                                                                                       11/4/70 مشهد مقدس
                                                                                                                       ادامه دارد...




یونس:: 86/6/10:: 9:0 صبح | نظرات دیگران ()

» لخته های دل_دفتر سوم:قسمت اول.. ...

هو الجمیل

برای شهید مسیحی
- دهه، این دیگه کیه ؟!
- هیس هیچی نگو، فرمانده گردان آوردتش، از مشهد دستشو گرفته همین جوری آوردش.
- بابا، این سوسوله رو برا چی آورده؟ نگا یه صلیب طلائی هم گردنشه !
- آره، آخه مسیحیه، اسمش هم فریک ...... هست!
- عجب آخه چه جوری، جور شده ؟!
- هیچی بابا، این یارو، روزای اول جنگ با فرمانده گردان، همین جوری میان یه ده روزی
منطقه و میرن، فریک می خواسته جنس از اهواز بخره، شنیده اهواز جنسا ارزونه ، حالام
دوباره فرمانده اونو تو مشهد دیده، تو یه اغذیه فروشی، گفته بازم بیا بریم، اونم همین جوری
اومده، نه پرونده ای ، نه اعزامی! روزها میگذشت، فریک با هیچ کس حرف نمی زد،
روی تختش تو آسایشگاه می نشست، زل می زد به بچه ها به نماز جماعت خوندنشون،
به سینه زنیهاشون، به نماز شباشون، به صمیمیت شون و خلاصه به همه چیزشون.
یواش یواش صلیبشو برداشت، دیگه میومد وضو می گرفت وامیستاد تو صف درد دلهاشم
با محسن می گفت، حسابی محسنو گرفته بود سر کار، محسن هم سنگ تموم گذاشت، صب
تا شب باهاش بود. حالا دیگه برا خودش قبر هم داشت ! اسمشو گذاشت مجتبی! از وقتی
مداح روضه تشییع جنازه امام مجتبی (ع) رو خونده بود، اسمشو عوض کرد، می گفت :
تشییع جنازه منم همین طوری می شه، خونواده فاسد، مسیحی ( مثلا ) و ضد انقلابم، تابوتمو
با تیر میزنن. اینا رو توی راه عملیات برای محسن گفته بود.
کربلا 8 بود. صبح اومدن سرشماری :
انجوی : حاضر محسن : حاضر مجتبی : تا گفتن مجتبی، همه نگاهها رفت طرف محسن،
آخه با هم بودن. سرشو انداخت پائین، آروم گفت : اولش تیر خورد، نیومد عقب !
بعدم ترکش خورد، بازم نیومد عقب. آخرش هم رفت رو مین و خلاصه چیزی ازش نموند !!
پودر شد!! ... دیگه مجتبی غصه تابوتش رو نمی خوره هم روحش پرید هم جسمش !
و فریک شد مجتبی ... و این جاست دانشگاه واقعی !
... همین !

                                                                                                                       11/4/70 مشهد مقدس
                                                                                                                       ادامه دارد...




یونس:: 86/5/30:: 10:47 عصر | نظرات دیگران ()

» لخته های دل_دفتر دوم:قسمت هشتم.................................

هو الجمیل
نوار توبه
- عجب نواری بود. دمت گرم. از این نوارا بازم داشتی التماس دعا.
- کدوم نوار. نوار توبه شیخ حسین رو می گی ؟
- آره، راستی، گفتی سه تا نواره، اینا که فقط دو تاست ، پس کو یکی دیگه؟
- دادم دست مهدی، برو ازش بگیر.
دو روز از صحبتهای من و محمود گذشته بود، حال محمود کاملا تغییر کرده بود،
فکر نمی کردم اینقدر نوارا روش تاثیر بذارن،
یه روز گفت: محمد بیا بریم یه سر دور و بر خط. میخوام باهات صحبت کنم.
- پیاده؟ بابا، جون مادرت خیلی راهه ها!
- عیبی نداره. بیا کارت دارم، کارت دارم را یه طور خاصی گفت،
با بغض و کمی التماس در لحنش، تعجب کردم، گفتم: خیلی خوب، بریم.
دو سه ساعتی طول کشید تا به خط رسیدیم. تو راه همش حرف زد و گریه کرد.
برام گفت که فامیلاش آدمای خوبی نیستند. از دست دختر عمه هاش که
همسایشون بودند
کلی شکایت کرد. برام گفت که اونجا زیاد وضعش خوب نبوده.
گفتم حالا واسه چی این حرفا رو به من می زنی؟!
- نوارت خیلی خوب بود. خدا تو رو سر راهم گذاشته. دیگه توبه کردم. توبه نصوح.
همانطور که حاجی گفت، ولی محمد جون، اون جای نوار رو یادته، اون جایی که
اون غلامه
از حضرت رسول پرسید : حالا که ما توبه کردیم بگو ببینم، خدا ما رو
وقت گناه کردن
می دیده؟ حضرت هم جواب مثبت داده بودند ...
- آره یادمه.
- خوب منم دوست دارم مثل همون سیاهه، داد بزنم بمیرم. ولی نمی تونم.
( دیگه هق هقش بلند و شدید شده بود ) میگی چکار کنم. معلومه هنوزم آدم
نشدم!
- نه داداش، هر کس یه طوریه، تو هم الان بهترین موقعیته. خودتو بِکَن.
- از کجا بفهمم آمرزیده !؟
- بهت نشون میده. نمیدونم. بابا من خودم پرتم !! ...
از آن روز محمود چسبید. ول هم نکرد. خدا هم نشونش داد. کارنامه اش را هم
دیدم.
بدنی پاره پاره. جنازه ای بی سر با جگری پاره پاره و دست و پایی قلم شده. مثل
عباس (ع)
مثل حسین (ع) و مثل فاطمه (س). روز سومش بود، گفتند مادرش
دنبال تو می گرده!
- دنبال من !؟ منو از کجا می شناسه ؟
رفتم، چادری بود، شاید هم چادری شده بود. گفت : محمد آقا، اون نوارهای توبه
حاج آقا انصاریان را لطف کنید بدهید. می خواهیم از روش بزنیم !؟ ...
بله محمود تو وصیت نامه اش نوشته بود. هم از نوارها، هم از صاحب نوار ها ! :
« محمد جان، از اینکه راهی پیش پایم نهادی آدم بشوم متشکرم،
فکر می کنم الان که داری این وصیت نامه را می خوانی
خدا به من آمرزیدنش را نشان داده باشد، انشاءالله در آن دنیا تلافی می کنم. »
آتیش گرفتم، 6 سال برگشتم عقب. 7 سال پیش من این نوارا رو گوش کردم.
شاید تا حالا پنجاه بار هم دوباره.
یکی پرید! یکی آدم شد! یکی هم مثل من نه پرید و نه آدم شد !!
خانواده ای براه راست آمدند و یکی هم مثل من
بسرعت در بیراهه جلو رفت !! ... همین !

                                                                                                                       4/4/70 شیراز روز امتحان روانشناسی ؟! ....
                                                                                                                       ادامه دارد...




یونس:: 86/5/20:: 12:0 صبح | نظرات دیگران ()

» لخته های دل_دفتر دوم:قسمت هفتم.................................

هو الجمیل

برای شهید حسین ضمیری
نگو یره! بده این حرفا رو بزنی، از تو بعیده!
گفتم: ای بابا یره یعنی یار من، تازه تو این روزگاری که فحش خواهرمادر
جزو مستحبات شده، یره گفتن که دیگه واجب عینیه!!...
گفت: یره شاید معنی بدی نداشته باشد، اما در عرف لاتها بکار می برند و ...
همیشه نصیحت می کرد. البته با تواضعی خاص، دیگه به نصیحتهاش عادت کرده
بودم.
به محض اینکه چراغا رو خاموش کردند گشتم پیداش کنم،
دعای کمیل با حال می خواهی باید بنشینی پشت سر حسین !
نشستم، دعا شروع شد، مثل همیشه دستمالش رو در آورد، رفت سجده و تا
آخر دعا زار زد
و قبل از روشن شدن چراغا رفت بیرون!! چرا گریه می کرد؟ چه می
خواست؟ ... فهمیدم،
آن روزی فهمیدم که گفتند تو معبر آنقدر ایستاد
تا بدنش
شد مثل آبکش و حالا من مانده ام در حسرت،
حسرت دعای کمیل خواندن پشت سر حسین!! ... همین !

* یره یک اصطلاح در لهجه مشهدی است بمعنای دوست و یار من

                                                                                                                                                   70/12/24 مشهد مقدس

                                                                                                                                                   ادامه دارد...




یونس:: 86/5/8:: 5:16 صبح | نظرات دیگران ()

» لخته های دل_دفتر دوم:قسمت ششم.................................

هو الجمیل

برای شهید عزیز علی شیبانی
دهه، بازم که توئی، مگه بهت نگفتم از صدات خوشم نمی آد، بازم زرتی رفتی اذان سر دادی؟!
این من بودم که به شوخی می گفتم و او فقط خندید و مثل همیشه سرخ شد.
همیشه همین طور بود، ولی این سری سرخ شدنش یه جوری دلمو آتیش زد!
بعد نماز گفتند بچه ها لباس غواصیا رو بپوشید بعد هم خداحافظی کنید ...
دستش خیلی داغتر از دست من بود و صورتش هم خیس خیس.
قطرات اشک در تاریکی به صورتش جلا می دادند. مثل شبنمهای روی گل سرخ،
بغلش کردم، گفت: حلام کن، زبانم بند آمده بود،
سری تکان دادم و نفهمیدم که یعنی چه ؟!...
عملیات تمام شد. کو علی ؟ نیامد ؟! ...
5 سال گذشته و هنوز هم علی نیامده ! جنازه اش هم نیامده !
ای اروند، تو بگو بر سر علی من چه آمده است ؟! ... همین !

                                                                                                                                                    71/3/19 مشهد مقدس


                                                                                                                                                    ادامه دارد...




یونس:: 86/4/20:: 12:0 صبح | نظرات دیگران ()

   1   2      >