برای شهید عزیز علی شیبانی دهه، بازم که توئی، مگه بهت نگفتم از صدات خوشم نمی آد، بازم زرتی رفتی اذان سر دادی؟! این من بودم که به شوخی می گفتم و او فقط خندید و مثل همیشه سرخ شد. همیشه همین طور بود، ولی این سری سرخ شدنش یه جوری دلمو آتیش زد! بعد نماز گفتند بچه ها لباس غواصیا رو بپوشید بعد هم خداحافظی کنید ... دستش خیلی داغتر از دست من بود و صورتش هم خیس خیس. قطرات اشک در تاریکی به صورتش جلا می دادند. مثل شبنمهای روی گل سرخ، بغلش کردم، گفت: حلام کن، زبانم بند آمده بود، سری تکان دادم و نفهمیدم که یعنی چه ؟!... عملیات تمام شد. کو علی ؟ نیامد ؟! ... 5 سال گذشته و هنوز هم علی نیامده ! جنازه اش هم نیامده ! ای اروند، تو بگو بر سر علی من چه آمده است ؟! ... همین !