سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لخته های دل_دفتر سوم:قسمت چهارم - نسل پنج
صفحه ی اصلی |شناسنامه| ایمیل | RSS | پارسی بلاگ | وضعیت من در یاهـو
ای کمیل! محبت دانش، آیینی است که [خدا [بدان عبادت می شود و آدمی به وسیله آن در زندگی طاعت را و پس از مرگش نام نیک را به دست می آورد . [امام علی علیه السلام]
» آمارهای وبلاگ
کل بازدید :85600
بازدید امروز :1
بازدید دیروز :6
اوقات شرعی
» لینک های روزانه
» درباره خودم
» لوگوی وبلاگ
لخته های دل_دفتر سوم:قسمت چهارم - نسل پنج
» لوگوی دوستان
» مطالب بایگانی شده
» جستجو در وبلاگ

» لخته های دل_دفتر سوم:قسمت چهارم
هوالجمیل
برای شهید جمیل فاطمی
هو الذی الف بین قلوب المؤمنین.
می دونید دوست داشتن که چرا نداره؟ همین جوری یه هو یارو می افته تو دل آدم. هر کاری
بکنی بیرون نمی ره، هر کاری هم بکنه بیرون نمی ره. آخه « هو الذی الف بین قلوب المؤمنین »
کارهای خدا هیچ کدومش به کارهای ما آدما نمی خوره.
نشسته بود پای تانکر داشت وضو می گرفت، منم تو حال خودم بودم داشتم می رفتم سمت
تانکر، یهو چشم افتاد بهش. یه هیکل ریز و احتمالا کم سن و سال. این چیزی بود که
از پشت سر دیده می شد و البته یه نیروی جدید برای گردان یاسین.
چون با همه بچه های گردان رفیق بودم فهمیدم این یک جدیده. واستادم تا نوبت وضو گرفتنم
بشه، وقتی پا شد بی مقدمه گفت : سلام علیکم. با سری به پائین انداخته ، حدسم درست بود
بین 17 تا 18 سال داشت. یعنی هم سن خودم. باید ته ریش تازه به صورت روئیده که حالتی
ملکوتی بهش داده بود. جواب سلامشو که دادم یه قدمی هم ازم دور شده بود.
نفهمیدم چه جوری وضو گرفتم، بی رو در واسی باید بگم، حسابی گرفته بودم. وقتی وارد
مسجد گردان شدم تو صف اول نشسته بود، با یه حالتی که معمولا موقع نماز می شینن،
یعنی مستحبی، یه کمی کجکی. جای منم مشخص شد صف دوم درست پشت سرش !
نمی دونم چی شد برگشت پشت سرش رو نگاه کرد. یه تلاقی چشم یکی دو ثانیه ای شد و
یکی دو ساعت حرف هر چی بیشتر می گذشت بیشتر بهش علاقمند می شدم. اما هنوز
یک دقیقه هم باهاش حرف نزده بودم فقط سلام علیک و یه احوالپرسی مختصر و ... ولی
هر وقت یک جا بودیم بارها نگاههای دزدکی اش را به خودم دیده بودم. او هم دیده بود.
نگاههای دزدکی من را می گویم. می دونستم دوست داره بیشتر دوست بشیم. ولی نمیشد.
یه حس ناجوری داشتم که جرات نزدیک شدن به او را نداشتم، گویی در شان او نمی دونستم
رفاقت خودم رو. همین جوری ! روزها می گذشت و من همیشه علاقه ام را با نگاههای
دورادور و دعا کردن به او ارضا می کردم. گاهی موقع نگاه کردن به او گریه ام می گرفت
نمی فهمیدم چرا !!؟ بارها عزمم را جزم کرده بودم برم یه جیزی بهش بگم ولی تا می رسیدم
نزدیکش و چشماش می افتاد تو چشمام با یه لکنت زبون بی سابقه یه مشت چرت و پرت سر هم
می کردم که مثلا فلانی گفته فلان چیز رو بیار. همین و بس ! بد جوری گیر کرده بودم.
بهر حال دیگه با همین نگاه کردن حسابی باهاش رفیق شده بودم اونم همین حالت منو داشت
چون تمام کارهاش مثل خودم بود. نگاه و لکنت زبان و ...
تصمیم گرفته بودم وقتی ماموریت گردان تموم شد برم سراغش بیارمش تخریب
و باین تربیب درست و حسابی باهاش رفیق بشم.
پس فکر کردم این یه مدت باقیمانده رو همین طوری رد کنم بره ...
دیگه تو بهشت رضا جای سوزن انداختن نبود. چهارصد تا شهید آورده بوند، ما هم همراه
شهدا آمده بودیم مشهد. تو این چهار صد تا ، بیشتر شهدای گردان یاسین هم بودند. وقتی
هادی و حسین و سیروس و محمود و ناصر و حسن و جلیل و رضا و صفرعلی و ...
را خاک کردیم یه دفعه یاد جمیل افتادم. چون تنها بازمانده بودم خانواده های شهدا
یه لحظه هم ولم نمی کردند. هر طوری بود فرار کردم رفتم دنبال جنازه جمیل.
تو اون هیر و بیر و بعد نیم ساعت وقتی رسیدم، که خاکها را هم روش ریخته بودند.
نشد این دنیا که به دلم مند مگه اون دنیا!
ولی جمیل جان من به همون نگاه کردن دورادور تنها هم راضی بودم، این ماه رمضون
یه بار دیگه بیام سر قبرت بازم تمام حرفهای نزده رو دوباره می گم.
یعنی می شه جوابم بدی ؟ ... همین !

                                                                                                                       7/12/71 شیراز
                                                                                                                       ادامه دارد...




یونس:: 86/6/30:: 12:0 صبح | نظرات دیگران ()